سفارش تبلیغ
صبا ویژن

راهیان طور، راویان نور

گزارشی از حضور راهیان نور در مناطق عملیاتی جنوب کشور
خانه تکانی، خرید لباس نو، دید و بازدید، گردش وتفریح و ... همه نشان از این دارد که کسی باز ماندن در «قبل» را نمی پسندد و گویا می دانند که اگر گامی به جلو برندارند مغبون خواهند بود.
عده ای هم در همین ایام انقلاب ودگرگونی قلب و بصر طلب می کنند تا پس از نوبهار «نو» ببینند و «نو» درک کنند! از این رو عزم مهاجرت می کنند به دیار مجاهدت!! چرا آنجا را بر می گزینند وچه می بینند که نوبه نو می شوند؟! بارها شنیده ایم شهدا زنده اند و «عندربهم یرزقون» اما گویی آنان از دست خدا روزی می خورند وبه این جمعیت مهاجر روزی می دهند! جز این چیست که میلیونها نفر را از خود بی خود می کند وبدانجا می کشد؟1 آنان که می روند دو دسته اند یا جاماندگانی هستند که روزگاری هم آغوش همین خاکها بوده اند واینک سوزهجران دارند یا آنانکه ندیده اند و فقط شنیده اند واینک با حسرت «نبود» خود را می نگرند! به هر حال همه و همه «راهیان طور»ند و شهدا «راویان نور»! جز شهدا کسی هنر سخن گفتن از آن ماجرایی که در آن سرزمین گذشته است را ندارند، آنانی که یادگار آن دوران هستند می گویند زبان هر چه بگوید شما فقط می شنوید، هرگز نمی بینید!!...
صبح بود، در شلمچه باد شدیدی می وزید. باد خاک رابه سرو صورت می کوبید. همراه باد صدای ناله و فریاد می آمد. مردی شال سیاه به صورت بسته بود و از عمق دل می گریست چنانچه گویا شکوائیه ای داشت. «چرا رفتید منو با خودتون نبردید؟!» گاهی می نشست وکمی خاک می برداشت و گاهی مشتی برزمین می کوبید و گاهی حیران وسرگشته قدم می زد. نمی دانم بهانه چه را می گرفت؟! منتظر شدم به زمین بازگردد تا از خودش بپرسم.
سلام حاج آقا، ببخشید مزاحم می شم! می خوام بدونم اینجا چه خبر بوده؟
شالش را کنار زد و با چشمان ترش به من نگاهی کرد وآهی کشید...
«خوش به حالتون اون موقع نبودید. الان می آیید یه چیزایی می بینید وبر می گردید. از درون آتیش نمی گیرید. خوش به حالتون...» خودش که اینها را می گفت می سوخت ومی گفت: «تا حالا شده بخوان یه چیز خیلی خوب وبا ارزش بهت بدهند ولی تا دست دراز می کنی برش داری، بگن: نه تو لیاقتشو نداری!! چه حسی داری اونوقت؟!» این را گفت و از برادرش که در شلمچه شهید شده بود یاد کرد. دوست داشتم باز هم بگوید، اما گویا مرا نمی دید، در خلوت خودش بود، من هم دیگر حرفی برای گفتن نداشتم! چه می توانستم بگویم؟! باد می وزید و خاک را به سرو صورت می کوبید... اما کسی شانه خالی نمی کرد. همه دوست داشتند خاکی شوند! غبطه می خوردند به این خاک که چه خاطرات مقدسی را درخود مدفون دارد. همه دوست داشتند خاکی شوند. نه! بهتر بگویم «یالیتنی کنت ترابا» می گفتند! گنبد فیروزه ای شهدای شلمچه جلوه خاصی به آن بیایان آسمانی داده است. اما آن سوی فرسخ ها را که می نگری نیز دوگنبد فیروزه ای خواهی دید. یادمان به اصطلاح شهدای عراق!!!.. تقابل همین گنبدهای فیروزه ای یادآور جبهه های نبرد حق و باطل است. این سو میلیونها نفر از دور ونزدیک مشتاقانه به قصد تبرک و قربت خود را به کشته های راه خدا می رسانند و به احترام آنها با پای برهنه گام برمی دارند اما آن سو سالهاست جز سگان بیابانی موجودی قدم نگذاشته است! هر دو در امتداد یک خاکند اما چرا این گونه است؟! کوردلان پنداشته اند این جمعیت به دیدار خاک و سنگ این چنین شور گرفته اند وبرای همین آنها هم سنگ یاد بود بنا کرده اند! اما حقیقت این است که این خاکها مردان و زنانی به خود دید ه است که برای خدا، شجاعانه در برابر ظلم و باطل ایستادند. «وان باطل کان زهوقا» این است که آنها نمی فهمند! کورند تا ببینند این سو بناها نیست که قد افراشته اند، بلکه شهدا شمع این محفلند! این خاکها از آن رو ارزش گرفته اند که سالیان پیش خون یاران خمینی را دیده اند واینک پس از آن سالها اشک سربازان خامنه ای را نوشیده اند! این «اشکها» یعنی آن«خونها»همیشه تازه می ماند!
جنگ که بود گویا مناطق جنگی شده بود همه ایران! این چند ماهه اردوی راهیان نور نیز این چنین است. از همه جای ایران می آیند تا در منزلگاه شهدا بیتوته کنند وصیقل جان دهند.
همراه با کاروان بسیج کارمندان وزارت کارتوفیق حضور یافتم. 4 دستگاه اتوبوس با امکانات وتجهیزات تلویزیون و یخچال و ...، یک دستگاه آمبولانس و دو دستگاه پاترول ...نشان از یک سفر مطمئن می داد. به همت و زحمت بسیج وزارت کار رفاه و امنیت زائران به خوبی تأمین شده بود. در هر شهری هم که می رسیدیم در یک مرکز فنی و حرفه ای غذا وامکان استراحت فراهم شده بود.
در اتوبوس زمان بازدید از مناطق، هنگامی که راوی کرمانی با آن لهجه شیرین، شرح رشادت می داد، همه با ولع خاصی گوش تیز می کردند وبزرگترها به فرزندانشان تأکید می کردند بادقت گوش دهند. بر پیشانی برخی هم عرق شرم برق می زد! جالب اینجاست گویا هر چه بیشتردر این اردو سختی می کشند، بیشتر خوش می گذرانند! به قول یکی از همسفران که میان کلام راوی گفت:«رزمنده ها به کنار، مردم اینجا درجنگ این همه عذاب کشیدند، ما با چه رویی گلایه می کنیم ؟!»راست می گفت مقیاسی ما با شهدا و رزمندگان مع الفارق است. اما صبوری همین مردم مرزنشین وشهرهای جنگ دیده که هنوز هم پس از آن همه سال در رنج جنگند، سرمشق خوبی برای ماست و درعین حال مسئولیتی عظیم بر دوش ما و بیشتر از آن برگرده کارگزاران ودولتمردانی که به لطف همین مردم در مسند خدمتند!
باز همه از شلمچه بگویم شلمچه همه اش خاک است اما باهمین سادگی اش جذاب است. ظاهرا رنگ و لعابی ندارد اما هنرمندانه رخ می نمایاند و دل می رباید. شاید به همین خاطر است که آن زوج دانشجو مراسم عقد خود را به شلمچه آورده اند! عظمت این بی پیرایشی را کدامین تالار و کاخ و باغ می تواند تحمل کند! دانشجویان دانشگاه علوم پزشکی گیلان دور زوج همکلاسی خود حلقه زده اند و عاقد شروع می کند.
«خانم محترم، فاطمه سادات حسینی آیا شما حاضرید با مهریه .... شما را به عقد دکتر مرتضی میرزایی در آوردم...؟» بار دوم و سوم هم خوانده می شود مثل باقی عقدها! «با اجازه شهدای انقلاب وپدر مادرم! ..بله! » بله عروس، مثل بقیه عروسها اما نه... متفاوت از بقیه ...آغاز زندگی این دوجوان، در کنار مشهد شلمچه، روی خاکهایی که حجله گاه دامادی بسیاری از جوانان غیور بوده است!
کمی آن طرف تر از این مجلس عقد، مجلس زیارت عاشورایی بر پاست. معنویت این عقد کمتر از آن زیارت عاشورا نبود! عده ای هم داشتند زباله های بیابان را جمع می کردند تا ظاهر این خاک پاک با باطنش همگون باشد! دراین بین در میان خاکها و خارها، دست نوشته های زایرین به شهدا هم یافت می شد. از سرفضولی چند تای آن ها را خواندم ... عاجزانه از شهدا طلب حلالیت و شفاعت کرده بودند! شفای پدر، طول عمروالدین، عاقبت به خیری، فرزند صالح، قبولی کنکور، همسر مناسب، شهادت و ... همه خیر از شهدا خواسته بودند! ... نگفتم! شهدا روزی ده این خلق الله اند! شلمچه، اروند، خرم شهر، دهلاویه، هویزه، چزابه، فکه، دوکوهه و ... همه جابازار دوربین و عکس و تلفن همراه داغ بود. هزاران ابزار پیشرفته و فوق مدرن میلیونها ساعت فیلم وعکس از جای جای آن سرزمین به یادگاربردند.اما نه دوربینها و نه قلمها نمی توانند حتی عظمت و شوکت «راهیان نور» را به تصویر وتوصیف بیاورند چه رسد شکوه خطه خورشید را !
کاروان وزارت کار دوکوهه بود و من باید خودم را به آنها می رساندم. از شلمچه تا دو کوهه، دغدغه چگونه رفتن نداشتم، اینجا همه با روی باز از تو استقبال می کنند! پس از اندکی پرس و جو، مینی بوس را یافتم که مقصدش دو کوهه بود. جمع 21 نفره ای از جوانان هیأتی که از مشهد راهی جنوب شده بودند. تعدادی از صندلی های مینی بوس را برداشته و کف آن را پتو انداخته بودند تا فضای بیشتری ایجاد کنند. همه امکانات سفر را به همراه داشتند، حتی وسایل آشپزی! جوانان هیأت منتظران شهادت جمع با صفایی بودند، در میان آنها از شلمچه تا دو کوهه احساس غربت نکردم... نمی توانم وصفشان کنم. خدایا! پیروان شهدا که این گونه اند، شهدا چگونه بوده اند؟!
دو کوهه رسیدیم، نیمه شب بود. برخی تاریکی را خلوتگاه مناسبی یافته بودند برای عبادت و اشک ریختن. مهتاب برپادگان می تابید. یارای مقابله با نورانیت دوکوهه را نداشت، گویی دو کوهه بر آسمان می تابید! به چشمان کسی خواب نمی آمد، حسینیه حاج همت...
همین جا تمامش می کنم. نمی خواهم برگردم، می خواهم همان جا بمانم!

صبح صادق، ش.295، ص.9


» نظر
title=